عمر آنقدر کوتاه است که نمی‌ارزد آدم حقیر و کوچک بماند.
خوش آمدید - امروز : سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲

چند داستان کوتاه جالب و خواندنی !

عامل زیر و رو شدن زندگی!

فردی خواست خانه ای بسازد. نجاری آورد و گفت: چوب های کف را در سقف بگذار و چوب های سقف را در کف اتاق.

نجار سبب را پرسید، گفت: می گویند آدم وقتی ازدواج می کند زندگی اش زیر و رو می شود، من می خواهم چوب های خانه ام را همین حالا زیر و رو کنم تا هنگامی که ازدواج کردم همه چیز به حالت اول برگردد.

 


چرا وقتی عصبانی هستیم داد می زنیم؟

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟

چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟

شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را ازدست می‌دهیم.

استاد پرسید: اینکه آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟

چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.

سرانجام استاد چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.

هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها بایدصدای شان را بلندتر کنند.

سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟

آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است .

استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟

آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.

سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد.

امیدوارم روزی رسد که تمامی انسان ها قلب هایشان به یکدیگر نزدیک شود


 

علت خلقت مگس؟!

غلامی کنار پادشاهی نشسته بود. پادشاه خوابش می آمد، اما هر گاه چشمان خود را می بست تا بخوابد، مگسی بر گونه او می نشست و پادشاه محکم به صورت خود می زد تا مگس را دور کند.

مدتی گذشت، پادشاه از غلامش پرسید:«اگر گفتی چرا خداوند مگس را آفریده است؟» غلام گفت: «مگس را آفریده تا قدرتمندان بدانند بعضی وقت ها زورشان حتی به یک مگس هم نمی رسد.»


 

سوالی سخت در مصاحبۀ استخدام!

مردی به نام استیو، برای انجام مصاحبه حضوری شغلی که صدها متقاضی داشت به شرکتی رفت. مدیر شرکت، به جاى آن که سین جیم کند، یک ورقه کاغذ گذاشت جلوی استیو و از او خواست برای استخدام، تنها به یک سوال پاسخ بدهد.

سوال این بود: شما در یک شب بسیار سرد و توفانى، در جاده اى خلوت رانندگى می کنید، ناگهان متوجه می شوید که سه نفر در ایستگاه اتوبوس، به انتظار رسیدن اتوبوس، این پا و آن پا می کنند و در آن باد، باران و توفان چشم به راه کمک هستند.

یکى از آن ها پیر زن بیمارى است که اگر هر چه زودتر کمکى به او نشود ممکن است همان جا در ایستگاه اتوبوس غزل خداحافظى را بخواند.

دومین نفر، صمیمى ترین و قدیمى ترین دوست شماست که حتى یک بار شما را از مرگ نجات داده است و نفر سوم، همسر آینده شماست که حالا با او در دوران نامزدی به سر می برید؛ اما خودروی شما فقط یک جاى خالى دارد، شما از میان این ۳ نفر کدام یک را سوار مى کنید؟ پیرزن بیمار؟ دوست قدیمى؟ یا نامزدتان را؟

جوابى که استیو نوشت باعث شد از میان صدها متقاضى، به استخدام شرکت در آید. پاسخ این بود: من سوئیچ ماشینم را می دهم به آن دوست قدیمى ام تا پیر زن بیمار را به بیمارستان برساند، و با نامزدم در ایستگاه اتوبوس می مانم تا شاید اتوبوس از راه برسد.

همچنین : بخوانید  نامه ای از "یک زن ایرانی به مرد هموطنش"


خدا مواظب سیب‌هاست!

بچه‌ها در ناهارخورى مدرسه به صف ایستاده بودند. سر میز یک سبد سیب بود که روى آن نوشته بود: فقط یکى بردارید. خدا ناظر شماست. در انتهاى میز یک سبد شیرینى و شکلات بود.

یکى از بچه‌ها رویش نوشت: هر چند تا مى‌خواهید بردارید! خدا مواظب سیب‌هاست!


ما مامور به تکلیف هستیم نه مامور به نتیجه

اولین تانک دشمن را که زد بقیه تانک ها دور زدند. صدای ا…اکبر بچه ها بلند شد، او اما خیلی آرام بود.

گفتم: گلوله ات به هدف خورد، خوشحال نیستی؟!!

گفت: ما مامور به تکلیف هستیم نه مامور به نتیجه. تکلیف من هدف گرفتن و شلیک کردن بود. حالا به هدف بخورد یا نه، کار اونه.


یک مشت شکلات

دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت: مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.

بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت: چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.

ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشه گفت: “دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار”

دخترک پاسخ داد: “عمو! نمی‌خوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمی‌شه شما بهم بدین؟ “

بقال با تعجب پرسید: چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟

و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!


ضرب المثل بوقش را زدند

مراد از عبارت بالا که غالباً از باب طنز و تعریض و کنایه گفته می شود این است که فلانی روی در نقاب کشید و از دار دنیا رفت .

آورده اند که …

در قروت و اعصار گذشته که وسایل و امکانات عصر حاضر فراهم نبود بوق در غالب امور و شئون اجتماعی مورد کمال ضرورت و احتیاج بوده از آن تقریباً در همه جا استفاده می کرده اند . فی المثل وسیله ارتباطی و مراصلاتی بوده ، یعنی در شاهراههای ایران ، هر چند کیلومتر به چند کیلومتر بوق زنها و شیپورچی ها ، اخبار و اطلاعات مهم و فوری را به صورت رمز به طرف مقابل اطلاع می دادند و آن هم به دیگری می گفت تا در ظرف چند ساعت آن خبر به مقصد می رسید .

در جمع آوری سپاهیان و تشویق و تحریض آنان به حمله و تعرض به کار می رفت تا خوف و هراس در قلوب آنان راه نیابد و شجاعانه بر دشمن بتازند .

در جشنها و عروسیها به همراه ساز و دهل و کرنا به صدا می آمد و بر رونق و نشاط جشن می افزود .

آسیابانها به وسیله بوق و آهنگ مخصوصی آمادگی آسیا را به روستائیان و کشاورزان اعلام می داشتند تا گندمهای خودشان را به سر آسیا ببرند و آرد کنند.

بالاخره بوق درباره مردگان و اموات نیز به کار می رفت.

توضیح آنکه اگر مرد یا زن بیماری به هنگام شب از دار دنیا می رفت، با آهنگ مخصوصی که می توان آن را به آهنگ عزا تعبیر کرد بوق می زدند تا سکنه آن آبادی آگاه شوند و صبحگاهان در تشییع جنازه متوفی شرکت کنند ، دیر زمانی پس از انجام این مراسم اگر احیاناً افراد بی خبر از جریان مرگ آن شخص می پرسیدند مخاطب از باب طنز یا کنایه جواب می داد ، بوقش را زدند ، یعنی از این دنیا رفت و روی در نقاب خاک کشید.

این عبارت رفته رفته بصورت ضرب المثل درآمد و اکنون نه تنها در مورد اموات و مردگان به کار می رود ، بلکه درباره افرادی که از مشاغل حساس برکنار شده باشند نیز ، مورد استشهاد و تمثیل قرار می گیرد . فی المثل می گویند فلانی بوقش را زدند یعنی دیگر کاره ای نیست و از گردونه خارج شده است.