هر اقدام بزرگ ابتدا محال به نظر می رسد.
خوش آمدید - امروز : سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲

داستان هاي کوتاه

داستان کوتاه و جالب دزدی بهنوش بختیاری

داسـتـان کـوتـاه و جـالـب دزدی بـهـنـوش بـخـتـیـاری

 

داستان کوتاه و جالب دزدی بهنوش بختیاری| www.campfa.ir

 

داستان کوتاه دزدی بهنوش بختیاری

 

بهنوش بختیاری به تازگی در گفت وگویی با صفحه جنایت و مکافات مجله ایده آل با صداقتی کامل از ویژگی های مثبت و منفی خود سخن گفته است و در میان اعترافات جالب خود به دزدی از یک رستوران اشاره کرده و گفته است: دست کجی یکی از خصلت‌هایی است که در قانون زندگی‌ام است که آن کار را انجام ندهم، مثل قتل که خیلی‌ها می‌گویند و اصلا امکان ندارد.
دزدی و دست‌کجی را در آن رده می‌بینم، اما چند وقت پیش با دوستان و همسرم به رستورانی رفتیم که یک فاکتور خیلی هنگفتی جلوی ما گذاشتند.
وی در ادامه افزوده است: لجم گرفت و سیخ‌های کبابی که نظرم را جلب کرده بود را برداشتم و با خودم به خانه آوردم. دلم می‌خواست صاحب رستوران بداند ۲۶۰ هزار تومان پول غذای ۴ نفر انصاف نیست.در مسائل حقه‌بازی خیلی باهوشم، یعنی اگر قرار بود یک آدم خلافکار شوم قطعا آدم موفقی می‌‌شدم.

غیبت کردم و دهانم آفت زد

وی در بخش دیگر این مصاحبه ضمن بیان این نکته که یک وقت‌هایی کاری انجام داده‌ام که اشتباه بوده و آنقدر جالب تاوان آن را پس داده‌ام که تصمیم گرفته‌ام آدم خوبی باشم افزوده است:یادم می‌آید یک‌بار به صورت ناجوانمردانه راجع به کسی صحبت می‌کردم. خودم هم حس می‌کردم صحبتی که می‌‌کنم پوچ است و صرفا از روی بدجنسی آن حرف‌ها را بازگو می‌کنم. در واقع خودم واقف بودم که کار انجام می‌دهم.خیلی عجیب بود که وقتی به خانه‌ام برگشتم احساس کردم در دهانم سوزش حس می‌کنم. به دکتر مراجعه کردم و متوجه شدم دهانم پر از آفت شده است.منظورم این است که آن غیبت کردن به سرعت روی زندگی و بدن من نشان داد، طوری که واقعا از قضیه کار می‌ترسم.

به لباس‌های بازیگرهای قهوه تلخ خیلی حسادت کردم
بختیاری همچنین در پاسخ به این سوال که آیا تا به حال نسبت به یک بازیگر حسادت کرده‌ای، گفته است: بله. خیلی فراوان حسادت را حس کرده‌ام. از ذهنم گذشته است که زیرآب طرف را بزنم و نقش مورد علاقه‌ام را خودم بازی کنم. اما هیچ‌وقت برای آن طرف نزده‌ام و حسم را به زبان نیاورده‌ام. یک مدت روزنامه بانی‌فیلم را نمی‌خریدم، اعصابم خورد می‌شد به‌خصوص زمانی که منشی صحنه بودم لجم می‌گرفت که فلانی در فلان کار مشغول به کار است اما من نیستم.

وی در ادامه افزوده است: دوست داشتم نقش فرشته صدر عرفایی در کافه ترانزیت را من بازی کرده باشم یا نقش خانم طناز طباطبایی را در کار آقای مهرجویی را من بازی کنم یا نقش هدیه تهرانی در قرمز را خیلی دوست داشتم اما هیچ‌وقت نمی‌گویم کاش من جای او بودم چون قطعا او از من خیلی بهتر بوده است. دلم می‌خواست در قهوه تلخ بازی می‌کردم اما دعوت به بازی در آن کار نشدم. به لباس‌های بازیگرهای قهوه تلخ خیلی حسادت کردم. فکر می‌کردم لباس سنتی آن مدلی به من می‌آید.

منبع : سایت تاپ ناز

داستان شهر ممنوعه !!

 

داستان شهر ممنوعه !!

 

    شهری بود که در آن، همه چیز ممنوع بود…

و چون تنها چیزی که ممنوع نبود بازی الک دولک بود، اهالی ‌شهر هر روز به صحراهای اطراف می‌رفتند و اوقات خود را با باری الک دولک می‌گذراندند…    

و چون قوانین ممنوعیت نه یکباره بلکه به تدریج و همیشه با دلایل کافی وضع شده بودند، کسی دلیلی برای گلایه و شکایت نداشت و اهالی مشکلی هم برای سازگاری با این قوانین نداشتند…!    

سال ها گذشت. یک روز بزرگان شهر دیدند که ضرورتی وجود ندارد که همه چیز ممنوع باشد و جارچی‌ها را روانه کوچه و بازار کردند تا به مردم اطلاع بدهند که می‌توانند هر کاری دلشان می‌خواهد بکنند…

جارچی ها برای رساندن این خبر به مردم، به مراکز تجمع اهالی شهر رفتند و با صدای بلند به مردم گفتند:

آهای مردم! آهای … ! بدانید و آگاه باشید که از حالا به بعد هیچ کاری ممنوع نیست !!!

مردم که دور جارچی ها جمع شده بودند، پس از شنیدن اطلاعیه، پراکنده شدند و بازی الک دولک شان را از سر گرفتند…!!!

 

جارچی ها دوباره اعلام کردند:    

می‌فهمید!؟! شما حالا آزاد هستید که هر کاری دلتان می‌خواهد، بکنید !

اهالی جواب دادند: خب! ما داریم الک دولک بازی می‌کنیم !

 

جارچی ها کارهای جالب و مفید متعددی را به یادشان آوردند که آنها قبلاً انجام می‌دادند و حالا دوباره می‌توانستند به آن بپردازند…    

ولی اهالی گوش نکردند و همچنان به بازی الک دولک شان ادامه داند؛ بدون لحظه‌ای درنگ !!!

 

جارچی ها که دیدند تلاش شان بی‌نتیجه است، رفتند که به اُمرا اطلاع دهند…

اُمرا گفتند: کاری ندارد! الک دولک را ممنوع می‌کنیم !

آن وقت بود که مردم دست به شورش زدند و همه امرای شهر را کشتند و بی‌درنگ برگشتند و بازی الک دولک را از سر گرفتند !!!

نامه ای از “یک زن ایرانی به مرد هموطنش”

 پیاده از کنارت گذشتم، گفتی: “قیمتت چنده خوشگله؟سواره از کنارت گذشتم، گفتی: “برو پشت ماشین لباسشویی بنشین!”در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود
در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر بود
زیرباران منتظر تاکسی بودم، مرا هل دادی و خودت سوار شدی
در تاکسی خودت را به خواب زدی تا سر هر پیچ وزنت را بیندازی روی من
در اتوبوس خودت را به خواب زدی تا مجبور نشوی جایت را به من تعارف کنی
در سینما نیکی کریمی موقع زایمان فریاد کشید و تو پشت سر من بلندگفتی: “زهر مار!”در خیابان دعوایت شد و تمام ناسزاهایت فحش خواهر و مادر بود
در پارک، به خاطر حضور تو نتوانستم پاهایم را دراز کنم

 

 


نتوانستم به استادیوم بیایم، چون تو شعارهای آب نکشیده میدادی

من باید پوشیده باشم تا تو دینت را حفظ کنی

مرا ارشاد می کنند تا تو ارشاد شوی!

تو ازدواج نکردی و به من گفتی زن گرفتن حماقت است

من ازدواج نکردم و به من گفتی ترشیده ام

عاشق که شدی مرا به زنجیر انحصارطلبی کشیدی

عاشق که شدم گفتی مادرت باید مرا بپسندد

من باید لباس هایت را بشویم و اطو بزنم تا به تو بگویند خوش تیپ

من باید غذا بپزم و به بچه ها برسم تا به تو بگویند آقای دکتر

وقتی گفتم پوشک بچه را عوض کن، گفتی بچه مال مادر است

وقتی خواستی طلاقم بدهی، گفتی بچه مال پدر است

نه دیگر من به حقوق خود واقفم، و برای گرفتن برابری در مقابل تو تا به انتها استوار و مستحکم ایستاده ام زیرا به هویت خود رسیده ام، به هیچ وجهی از حق خود نخواهم گذشت
من با تو برابرم، مرد
احتیاجی ندارم که تو در اتوبوس بایستی تا من بنشینم
احتیاجی ندارم که تو نان آور باشی
احتیاجی ندارم که تو حامی باشی
خودم آنقدر هستم که حامی خود و نان آورخود باشم
با تو شادم آری، اما بدون تو هم شادم!
من اندک اندک می آموزم که برای خوشبخت بودن نیازمند مردی که مرا دوست بدارد نیستم
من اندک اندک عزت نفس پایمال شده خود را باز پس می گیرم
به من بگو ترشیده، هرچه می خواهی بگو. اما افتخار و همگامی با مرا نخواهی یافت تا زمانی که به اندازه کافی فهمیده و باشعور نباشی
گذشت آن زمان که عمه ها و خاله هایم منتظر مردی بودند که آنها را بپسندد و در غیر اینصورت ترشیده می شدند و در خانه پدر مایه سرافکندگی بودند
امروز تو برای هم گامی با من (و نه تصاحب من – که من تصاحب شدنی نیستم) باید لیاقت و شرافت و فروتنی خود را به اثبات برسانی
حقوقم را از تو باز پس خواهم گرفت. فرزندم را به تو نخواهم داد
خودم را نه به قیمت هزار سکه و یک جلد کلام الله که به هیچ قیمتی به تو نخواهم فروخت
روزگاری می رسد که می فهمی برای همگامی با من باید لایق باشی – و نیز خواهی فهمید همگام شدن با من به معنای تصاحب من یا تضمین ماندن من نخواهد بود
هرگاه مثل پدرانت با من رفتار کردی بی درنگ مرا از دست خواهی داد
ممکن است دوست و همراه تو شوم اما ملک تو نخواهم شد

و این هم جوابیه ای از “یک مرد ایرانی به زن هموطنش” :

پیاده از کنارم گذشتی و اخمت سهم نگاه مشتاق من بود و لبخندت نصیب آنکه سواره بود

سواره از کنارم گذشتی و مرا اصلاً ندیدی و کرشمه ات را
به آنی ارزانی دادی که قیمت ماشینش از خونبهای من بیشتر بود

در صف نان صدای لطیفت نانوای خسته را به وجد آورد و نوبتم را گرفتی
و بروی خودت هم نیاوردی

زیر باران خیلی قبل تر از تو منتظر تاکسی بودم اما ماشین که آمد
آب گل آلود را بر من پاشید و جلوی تو ایستاد

در تاکسی که نشستم آرزو کردم کنارم ننشینی تا اگر ماشین تکانی خورد
و به تو خوردم، حیوان خطابم نکنی در جواب عذرخواهیم

در اتوبوس بین ما نرده آهنی بود، جایم را اگر به تو تعارف میکردم
میگفتی یا دیوانه است یا مرض دارد

در سینما، دیدم که تهمینه میلانی تمام مردان را شیطان تصویر کرده،
کفرم درآمد، نیکی کریمی جیغ زد و گفتم زهرمار

دعوا که کردم، او که میدانست مادر و خواهرم را بیشتر از خودم دوست دارم
به آنها ناسزا گفت تا بیشتر بسوزم

آزادی ات را صاحبان قدرت گرفتند، همانان که از قدرت ثروت اندوختند
و تو که مدل ماشین پسرانشان را میدیدی دست و پایت شل میشد

من ازدواج نکردم چون تو چشم و همچشمی داشتی و به انگشتر
سه میلیونی نظر داشتی، تازه این فقط یک حلقه بود از زنجیر خواسته هایت

صفت ترشیده را اولین بار از خودت شنیدم، کوچکتر بودی
یادت هست میگفتی معلم ریاضیتان شوهر نکرده، گفتی ترشیده!

عاشق که شدم تلفنم را قطع میکردی و بهانه ات حضور میهمانهایتان بود

عاشق که شدی، فردا که مادر میشوی را ندیدی؟
دلت نمیخواهد همسر پسرت را بپسندی؟ تو و مادرم یکی هستید!

من باید اضافه کاری کنم تا تو در هر میهمانی لباسی جدید بپوشی تا به تو بگویند خوش تیپ

من باید شبها هم کار بکنم تا تو سفره ات رنگین باشد و به تو بگویند کدبانو

خسته از اضافه کاری برگشتم و گفتی پوشک بچه را عوض کن
چون من ناخنهایم را تازه لاک زده ام

وقتی خواستی طلاق بگیری، “گفتند” بچه مال پدر است! من نگفتم، همان دینی گفت که تو برایش از پس اندازمان سفره ابوالفضل می انداختی و یکهو خواب میدی که باید به حج بروی، آنهم در اوج گرفتاریمان

آری، اینچنین است خواهر من! رفتارهای زشت ما از پس هم می آیند
تو چنان کردی که خشم در دل من ها کاشتی و من ها شکستند و بسته به صبرشان دو فوج شدند
آنان که ضعیفتر بودند خرد شدند و خشمشان کینه شد و کینه شان عقده و در هر کوی و برزن و بازار از هر اندک قدرت خود نهایت سوء استفاده را کردند و بر تو تاختند
اما آنان که یا قویتر بودند یا از تو ها کمتر زخم خوردند، خشمشان هم کمتر بود و کینه هاشان نیز
اینان هنوز چشم امید دارند به وطن که بتواند و برآنند که نیک بمانند
خوشحالم حالا که میخواهی تغییر کنی
من هم برآنم که بهتر باشم و شادتر باشیم
در کنار هم، من و تو ای هموطن،
بدون هر نوع بغض و کینه و تبعیض جنسی
مایی بهتر برای فردا و آینده ای بهتر

 

چند داستان کوتاه جالب و خواندنی !

عامل زیر و رو شدن زندگی!

فردی خواست خانه ای بسازد. نجاری آورد و گفت: چوب های کف را در سقف بگذار و چوب های سقف را در کف اتاق.

نجار سبب را پرسید، گفت: می گویند آدم وقتی ازدواج می کند زندگی اش زیر و رو می شود، من می خواهم چوب های خانه ام را همین حالا زیر و رو کنم تا هنگامی که ازدواج کردم همه چیز به حالت اول برگردد.

 


چرا وقتی عصبانی هستیم داد می زنیم؟

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟

چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟

شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را ازدست می‌دهیم.

استاد پرسید: اینکه آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟

چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.

سرانجام استاد چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.

هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها بایدصدای شان را بلندتر کنند.

سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟

آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است .

استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟

آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.

سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد.

امیدوارم روزی رسد که تمامی انسان ها قلب هایشان به یکدیگر نزدیک شود


 

علت خلقت مگس؟!

غلامی کنار پادشاهی نشسته بود. پادشاه خوابش می آمد، اما هر گاه چشمان خود را می بست تا بخوابد، مگسی بر گونه او می نشست و پادشاه محکم به صورت خود می زد تا مگس را دور کند.

مدتی گذشت، پادشاه از غلامش پرسید:«اگر گفتی چرا خداوند مگس را آفریده است؟» غلام گفت: «مگس را آفریده تا قدرتمندان بدانند بعضی وقت ها زورشان حتی به یک مگس هم نمی رسد.»


 

سوالی سخت در مصاحبۀ استخدام!

مردی به نام استیو، برای انجام مصاحبه حضوری شغلی که صدها متقاضی داشت به شرکتی رفت. مدیر شرکت، به جاى آن که سین جیم کند، یک ورقه کاغذ گذاشت جلوی استیو و از او خواست برای استخدام، تنها به یک سوال پاسخ بدهد.

سوال این بود: شما در یک شب بسیار سرد و توفانى، در جاده اى خلوت رانندگى می کنید، ناگهان متوجه می شوید که سه نفر در ایستگاه اتوبوس، به انتظار رسیدن اتوبوس، این پا و آن پا می کنند و در آن باد، باران و توفان چشم به راه کمک هستند.

یکى از آن ها پیر زن بیمارى است که اگر هر چه زودتر کمکى به او نشود ممکن است همان جا در ایستگاه اتوبوس غزل خداحافظى را بخواند.

دومین نفر، صمیمى ترین و قدیمى ترین دوست شماست که حتى یک بار شما را از مرگ نجات داده است و نفر سوم، همسر آینده شماست که حالا با او در دوران نامزدی به سر می برید؛ اما خودروی شما فقط یک جاى خالى دارد، شما از میان این ۳ نفر کدام یک را سوار مى کنید؟ پیرزن بیمار؟ دوست قدیمى؟ یا نامزدتان را؟

جوابى که استیو نوشت باعث شد از میان صدها متقاضى، به استخدام شرکت در آید. پاسخ این بود: من سوئیچ ماشینم را می دهم به آن دوست قدیمى ام تا پیر زن بیمار را به بیمارستان برساند، و با نامزدم در ایستگاه اتوبوس می مانم تا شاید اتوبوس از راه برسد.


خدا مواظب سیب‌هاست!

بچه‌ها در ناهارخورى مدرسه به صف ایستاده بودند. سر میز یک سبد سیب بود که روى آن نوشته بود: فقط یکى بردارید. خدا ناظر شماست. در انتهاى میز یک سبد شیرینى و شکلات بود.

یکى از بچه‌ها رویش نوشت: هر چند تا مى‌خواهید بردارید! خدا مواظب سیب‌هاست!


ما مامور به تکلیف هستیم نه مامور به نتیجه

اولین تانک دشمن را که زد بقیه تانک ها دور زدند. صدای ا…اکبر بچه ها بلند شد، او اما خیلی آرام بود.

گفتم: گلوله ات به هدف خورد، خوشحال نیستی؟!!

گفت: ما مامور به تکلیف هستیم نه مامور به نتیجه. تکلیف من هدف گرفتن و شلیک کردن بود. حالا به هدف بخورد یا نه، کار اونه.


یک مشت شکلات

دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت: مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.

بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت: چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.

ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشه گفت: “دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار”

دخترک پاسخ داد: “عمو! نمی‌خوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمی‌شه شما بهم بدین؟ “

بقال با تعجب پرسید: چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟

و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!


ضرب المثل بوقش را زدند

مراد از عبارت بالا که غالباً از باب طنز و تعریض و کنایه گفته می شود این است که فلانی روی در نقاب کشید و از دار دنیا رفت .

آورده اند که …

در قروت و اعصار گذشته که وسایل و امکانات عصر حاضر فراهم نبود بوق در غالب امور و شئون اجتماعی مورد کمال ضرورت و احتیاج بوده از آن تقریباً در همه جا استفاده می کرده اند . فی المثل وسیله ارتباطی و مراصلاتی بوده ، یعنی در شاهراههای ایران ، هر چند کیلومتر به چند کیلومتر بوق زنها و شیپورچی ها ، اخبار و اطلاعات مهم و فوری را به صورت رمز به طرف مقابل اطلاع می دادند و آن هم به دیگری می گفت تا در ظرف چند ساعت آن خبر به مقصد می رسید .

در جمع آوری سپاهیان و تشویق و تحریض آنان به حمله و تعرض به کار می رفت تا خوف و هراس در قلوب آنان راه نیابد و شجاعانه بر دشمن بتازند .

در جشنها و عروسیها به همراه ساز و دهل و کرنا به صدا می آمد و بر رونق و نشاط جشن می افزود .

آسیابانها به وسیله بوق و آهنگ مخصوصی آمادگی آسیا را به روستائیان و کشاورزان اعلام می داشتند تا گندمهای خودشان را به سر آسیا ببرند و آرد کنند.

بالاخره بوق درباره مردگان و اموات نیز به کار می رفت.

توضیح آنکه اگر مرد یا زن بیماری به هنگام شب از دار دنیا می رفت، با آهنگ مخصوصی که می توان آن را به آهنگ عزا تعبیر کرد بوق می زدند تا سکنه آن آبادی آگاه شوند و صبحگاهان در تشییع جنازه متوفی شرکت کنند ، دیر زمانی پس از انجام این مراسم اگر احیاناً افراد بی خبر از جریان مرگ آن شخص می پرسیدند مخاطب از باب طنز یا کنایه جواب می داد ، بوقش را زدند ، یعنی از این دنیا رفت و روی در نقاب خاک کشید.

این عبارت رفته رفته بصورت ضرب المثل درآمد و اکنون نه تنها در مورد اموات و مردگان به کار می رود ، بلکه درباره افرادی که از مشاغل حساس برکنار شده باشند نیز ، مورد استشهاد و تمثیل قرار می گیرد . فی المثل می گویند فلانی بوقش را زدند یعنی دیگر کاره ای نیست و از گردونه خارج شده است.

بامزه‌ترین لطیفه دنیا

ib6npjr4korm72w5kz بامزه‌ترین لطیفه دنیا

محققان جامعه‌شناس بریتانیایی از سال ۲۰۰۲ به دنبال یافتن بامزه‌ترین لطیفه دنیا بودند.

به گزارش ایسنا محققان دانشگاههرفوردزشایر نیز برنامه‌ای را با نام «آزمایشگاه خنده» آغاز کردند تاتاثیر لطیفه‌ها را بر مردم فرهنگ‌های مختلف بررسی کنند.

آن‌ها از مردم کشورهای مختلف خواستند تا لطیفه‌های خود را ارائه دهند و لطیفه‌هایی که از سوی دیگران ارائه شده‌اند را ارزیابی کنند.

لطیفه برنده این نظرسنجی، لطیفه‌ای بودکه یک روان‌پزشک انگلیسی اهل منچستر گفته بود. او در این لطیفه شکارچیاننیوجرسی را سوژه خود قرار داده بود.

دو شکارچی اهل نیوجرسی در جنگل بودند کهیکی از آن‌ها روی زمین افتاد. او نفسش بند آمد و چشمهایش وارونه شد. دومیگوشی تلفن خود را برداشت و با اورژانس تماس گرفت و به اپراتور اورژانسگفت: «دوستم مرده! چه‌ کار کنم؟» اپراتور با صدای آرامی در جواب گفت:«خونسردی خود را حفظ کنید. من به شما کمک می‌کنم. اجازه دهید اول از مرگدوست شما مطمئن شویم.» سکوتی پشت خط تلفن حاکم شد و ناگهان صدای شلیکگلوله‌ای به گوش ‌رسید. شکارچی گوشی را برداشت و گفت: «حالا چه کار کنم؟»

البته یکی از رایج‌ترین لطیفه‌های مردمآمریکا، لطیفه‌ای است که می‌گوید: «دو آمریکایی مشغول بازی گلف بودند کهیکی از آن‌ها مراسم خاکسپاری باشکوهی را در حوالی زمین بازی می‌بیند وهمان لحظه کلاه خود را از سر برمی‌دارد. چشمانش را می‌بندد و به نشانهاحترام تعظیم می‌کند. دوستش با دیدن این حرکت می‌گوید: «وای! این یکی ازتاثیربرانگیزترین حرکاتی است که تاکنون دیده‌ام. تو واقعا مرد مهربانیهستی.»

او در پاسخ می‌گوید: «بله. ما ۳۵ سال با هم زندگی کردیم!» 

چند داستان کوتاه و آموزنده

ارزش کار
جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود. یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.
مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟
دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی

 
حرف های مافوق اثری نداشت و …
سرباز به نجات دوستش رفت. به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند
افسر مافوق به سراغ آن ها رفت، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه، دوستت مرده! خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی
سرباز در جواب گفت: قربان ارزشش را داشت

 
منظورت چیه که ارزشش را داشت!؟ می شه بگی؟
سرباز جواب داد: بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی که به او رسیدم هنوز زنده بود، من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم.
اون گفت: ” جیم …. من می دونستم که تو به کمک من می آیی
پاسخ دکتر حسابی
یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم .
دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند .

ادامه داستان ها در ادامه مطالب

آرزو
همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید : “دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟” گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد! چشمانش رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. باخودگفت : حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم؟!….

 
سالها گذشت تا اینکه روزی داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد ، با خود گفت : این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم! با فریادی غم بار سقوط کرد و با صدایی غریب که از روی تنش بلند میشد به هوش آمد!

 
حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود!