شعر و داستان
داستان کوتاه و آموزنده موهبت لبخند
در یک هتل مجلل و در یک زمان مشترک، در دو سالن مجزا، دو سمینار موفقیت برگزار شد. سخنران اول تقریبا دو هزار نفر مخاطب داشت و سخنران دوم تقریبا چهارصد نفر مخاطب! حدود یک ساعت از وقت سخنرانی گذشته بود که مدیریت سمینارها، با اعلام یک ربع تنفس، هر دو سخنرانو برای استراحت یک ربعی به اتاق مخصوص راهنمایی کرد. بعد از کمی استراحت، سخنران دوم از سخنران اول پرسید:
_ برای من جای سوال شده! چرا در سمینار شما دو هزار نفر شرکت کردند و در سمینار من چهارصد نفر؟! من که آدم موفقی هستم. ثروتمند، صاحب نفوذ، اهل مطالعه، صاحب چهار جلد کتاب کسب و کار و پیروزی، صاحب دو کمپانی بزرگ و مشاور فروش چند شرکت نرم افزاری! با افراد موفق جهان هم دوست هستم و خیلی جایگاه خوبی توی جامعه دارم!…
سخنران اول از جاش بلند شدو برای یه لحظه خندید. بعد که آروم گرفت، گفت:
_ من یه چیزی دارم که تو اونو نداری!
سخنران دوم با تعجب پرسید:
_ چه چیزی مثلا؟…
سخنران اول ادامه داد:
_ “لبخند”! شما دوست بزرگوار من لبخند ندارید! یادتون باشه که خدای بزرگ، موهبت لبخندو به رایگان به ما انسانها هدیه داد. و فقط به ما انسانها. درحالیکه تمامی موجودات ازاین موهبت بی بهره اند. هیچ به این موضوع دقت کرده بودی استاد؟… به نظر من اصلا شایسته نیست مایی که این موهبت ارزشمندو به رایگان گرفتیم حالا به گرونترین قیمت به هم بفروشیم!
سخنران اول با گفتن این حرف، جولوتر آمد و با دستای گرمش دستای سخنران دوم رو گرفتو آروم فشرد و بعد لبخند ملیحی بهش هدیه داد…
دست نوشته: حسن ایمانی
منبع: داستانک
خدا من:
چگونه زمانی که شاهانی پیروزمندیم
عاشقی درمانده می شویم؟
چه می نامیم عشقی را که چون خنجری بر ما فرود می آید؟
سردرد
دیوانگی؟
چگونه به یکباره
دنیا مرغزاری می شود… کنج دنجی می شود
وقتی عاشق هستیم؟
خدای من!
زمانی که عاشق هستیم چه بر ما چیره می شود؟
در ژرفای وجودمان چه می گذرد؟
چه چیز در ما می شکند؟
چرا بدل به کودکی می شویم وقتی که عاشقیم؟
چگونه است که قطره ای آب اقیانوسی می شود
درختان نخل بلندتر می شوند
آب دریا شیرین می شود
و خورشید الماسی درخشان بر گردن بندی جلوه می کند
زمانی که عاشق هستیم؟
خدای من:
وقتی عشق ناگهان بر ما فرود می آید
چیست این که از وجودمان رخت بر می بندد؟
چیست این که در ما به دنیا می آید؟
چرا مانند کودک دبستانی
ساده و بی گناه می شویم؟
چرا زمانی که دلداده می خندد
آسمان باران یاس بر سر و رویمان می ریزد
و زمانی که او می گرید بروی زانوانمان
جهان بدل به پرنده ای ماتم زده می گردد؟
خدای من:
چه بر سر عقل می آید؟
چه بر ما می رود؟
چگونه یک لحظه آرزو به سالیان بدل می شود
و ناگهان عشق یقین می شود؟
چگونه هفته های سال از هم می گسلند؟
عشق چگونه فصل ها را نابود می کند
تا تابستان در زمستان سر برسد
و گل سرخ در باغ آسمان شکوفه زند
وقتی که عاشق هستیم؟
خدای من:
چگونه تسلیم عشق می شویم و کلید رازخانه را تقدیمش می کنیم؟
بر آن شمع می بریم و عطر زعفران؟
چگونه است این که بر پایش می افتیم و بخشش می طلبیم
بر سرزمینش وارد می شویم دست بسته
و تسلیم بر هر آنچه او روا می دارد؟
خدای من:
ما را همیشه عاشق کن.
*
حس اون سیگار رو دارم که همه جا حرف از ترک کردنشه …بر من !!!دیگری مرا سوزاند و من سیگار را …خدایا ! بیا قدم بزنیم …سیگار از من … باران از تو ….جاسیگاریم را گم کرده ام … تو ندیدیش ؟خودش مهم نیست … زیرش دردهایم را قایم کرده بودم …سیگارها برایم دو دسته اند :سیگارهای قبل از دیدنت و سیگارهای پس از رفتنت !هر دو برایم حس غریبی دارند :اولی ، به خاطر دلهره ی نیامدنت و دیگری از ترس دیگر ندیدنت …امان از روزی که سیگار بخاطر کسی بیاد گوشه لبت که بخاطر همون سیگارو ترک کرده بودی ……..
اگر دلت گرفت ، سکوت کن !
این روزها هیچکس معنای دلتنگی را نمیفهمد …
نمی خواهد مرا «عاق» کنی؛
همین که نگاهت رنجیده باشد؛
دنیای من، جهنم است …!
چقدر سخته
تو خیالت ساعتها باهاش حرف بزنی اما
وقتی دیدیش هیچ چیزی بجز سلام نتونی بگی
نمی شود نوشت
که این روزها چقدر عاشقانه باختم
نمی شود نوشت … !!!
نه هوا ابریست نه بارانی می بارد… پس بهانه دلم برای این همه سنگینی چیست….!!!؟
یه زمانهایی میرسه که واحد سنجش دلتنگی ، “نگاه به موبایل بر ثانیه” میشه …
مثل ساحل آرام باش ، تا مثل دریا بی قرارت باشند ..
اگر صخره و سنگ در مسیر رودخانه زندگی نباشد
صدای آب هرگز زیبا نخواهد شد . . .
مُچاله و خیس،
در آغوشت بمانم!
از پهن شدن بر بند خاطرات،
بیـــــــــــــــــزارم!
چرا بایـــــد دلتنگت باشم؟
میخـــــــواهم تو دلتـــــنگم باشــــی!
میخـواهم آن سیــبِ قرمزِ بالـای درخــت باشــَم
در دورتـــــرین نُـــقطه
دقت کن….!!!
رسیدن بـــــه مَــــن آسان نیـــــست
اگر هِـــمـَتـَش را نـَـــداری
آسیــــبی به درخت نــــزن
بـه همان سیــب های کِرم خورده ی روی زمــین
قانـــــع بــاش…
دانشجو بیداره / خوابیده حال نداره!
دانشجو میمیرد/ لحافو پس میگیرد
توضیح: لحاف یکی از ابزارهای لازم جهت خواب راحت و آسان و بیدغدغه و دردسر است که باید بهعنوان حق مسلم دانشجو، در کنار صندلیهای دانشگاه قرار بگیرد.
خلاصه آنکه تصویر زیبا و رمانتیک فوق، محل الهام شاعرانهای شده است که در ادامه مطلب، خدمت شما سروران گرامی تقدیم میشود:
ادامه مطلب
گفته یکی کودک راحتطلب:
«خستهام از مدرسه از مشق شب!
***
از چه خورم دود چراغ اینچنین
دانش و علم از چه نمایم طلب؟
***
جزوۀ درسیِ مرا بنگرید
کان ز کلفتی شده بیش از وجب
***
خستهام از خستگی از آن جهت
نالۀ پرغصه کنم روز و شب
***
الغرض اینگونه شد از زور خواب
خُرخُر ما مثل سلاطون و تب
***
کم نشود حجم صدایش دگر
مانده تمام رفقا در عجب
***
میبرم البته از این ضدحال
رنج شدیدی و فراوان تَعَب
***
روزیِ ما، خواب کلاسی بُود
باشد همین عاقبت هر عَذَب»
***
زان طرف استاد گرامی شنید
خُرخُر یک آدم دانشطلب
***
الغرض ایشان چو بدیدش نمود
اخم شدیدی و دوچندان غضب
***
با همۀ آنچه که در چنته داشت
نعره زد: «ای بیهنرِ بیادب
***
خوابی و در عالم رویای خود
خواب قبولی تو ببین روز و شب
***
حذفی از این درس و دلیلش بدان
کاسۀ صبرم که بُود لب به لب
***
بیخود و بیهوده نمان در کلاس
نمره نداری تو که از من طلب!»