یكدیگر را مسخره نكنید (اگر دین دارید)
خوش آمدید - امروز : سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲

داستان عاشقانه و غمگین “اثبات عشق”

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیمسالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو بهوضوح حس می کردیم…می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی ازماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یهزندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…تا اینکه یه روزعلی نشست رو به روموگفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه کهدوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطرتو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفسراحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…گفتم:تو چی؟گفت:من؟گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادوگفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اونهنوزم منو دوس داره…گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…گفت:موافقم…فردا می ریم…و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از منبود چی؟…سرخودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصتفکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمونگفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهرههردومون دید…بااین حال به همدیگه اطمینان می دادیمکه جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشومی گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم…علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش ازناراحتی بود…یا ازخوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر میشد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهشگفتم:علی…توچته؟چرا این جوری می کنی…؟اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…مننمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منودوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…واتاقو انتخاب کردم…من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوامطلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسهخودت…منم واسه خودم…دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوشکرده بودم…حالا به همه چی پا زده…دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز تویجیب مانتوام بود…درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریهرو برداشتم و از خونه زدم بیرون…توی نامه نوشت بودم:علی جان…سلام…امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودمازت جدا می شم…می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمیشه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدربرام بی اهمیت بود که حاضربودم برگه رو همون جاپاره کنم…اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز

همچنین : بخوانید  چند داستان کوتاه و آموزنده