بهتر است روی پای خود بمیری تا روی زانو‌هایت زندگی کنی.
خوش آمدید - امروز : جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳
خانه » آرشیو برچسب: شعر های عاشقانه و زیبای نزار قبانی

بایگانی برچسب ها: شعر های عاشقانه و زیبای نزار قبانی

شعر های عاشقانه و زیبای نزار قبانی

داستان عاشقانه,شعر لاو,دکلمه عاشقانهشعر عاشقانه,داستان لاو,دکلمه لاو,قشنگ ترین شعر عاشقانه,شعر های عاشقانه ,اس ام اس های عاشقانه

خدا من:

چگونه است که عشق، قرن پس از قرن
مردانی را از پای درآورده، باروهایی را فتح کرده
قدرتمندانی را به زانو افکنده
ورام شان کرده است؟
چگونه گیسوانِ محبوب، بستری از طلا می شود
و لبانش شراب و انگور؟
چگونه از میان آتش می گذریم
و شعله اش را می ستاییم؟
چگونه…
اشعار عاشقانه نزار قبانی در ادامه مطلب…

چگونه زمانی که شاهانی پیروزمندیم

عاشقی درمانده می شویم؟

چه می نامیم عشقی را که چون خنجری بر ما فرود می آید؟

سردرد

دیوانگی؟

چگونه به یکباره

دنیا مرغزاری می شود… کنج دنجی می شود

وقتی عاشق هستیم؟

خدای من!

زمانی که عاشق هستیم چه بر ما چیره می شود؟

در ژرفای وجودمان چه می گذرد؟

چه چیز در ما می شکند؟

چرا بدل به کودکی می شویم وقتی که عاشقیم؟

چگونه است که قطره ای آب اقیانوسی می شود

درختان نخل بلندتر می شوند

آب دریا شیرین می شود

و خورشید الماسی درخشان بر گردن بندی جلوه می کند

زمانی که عاشق هستیم؟

خدای من:

وقتی عشق ناگهان بر ما فرود می آید

چیست این که از وجودمان رخت بر می بندد؟

چیست این که در ما به دنیا می آید؟

چرا مانند کودک دبستانی

ساده و بی گناه می شویم؟

چرا زمانی که دلداده می خندد

آسمان باران یاس بر سر و رویمان می ریزد

و زمانی که او می گرید بروی زانوانمان

جهان بدل به پرنده ای ماتم زده می گردد؟

خدای من:

چه بر سر عقل می آید؟

چه بر ما می رود؟

چگونه یک لحظه آرزو به سالیان بدل می شود

و ناگهان عشق یقین می شود؟

چگونه هفته های سال از هم می گسلند؟

عشق چگونه فصل ها را نابود می کند

تا تابستان در زمستان سر برسد

و گل سرخ در باغ آسمان شکوفه زند

وقتی که عاشق هستیم؟

خدای من:

چگونه تسلیم عشق می شویم و کلید رازخانه را تقدیمش می کنیم؟

بر آن شمع می بریم و عطر زعفران؟

چگونه است این که بر پایش می افتیم و بخشش می طلبیم

بر سرزمینش وارد می شویم دست بسته

و تسلیم بر هر آنچه او روا می دارد؟

خدای من:

ما را همیشه عاشق کن.

*

در بندر آبی چشمانت
باران رنگ های آهنگین می وزد،
خورشید و بادبان های خیره کننده
سفر خود را در  بی نهایت تصویر می کنند.
در بندر آبی چشمانت
پنجره ای گشوده به دریا،
و پرنده هایی در دوردست
به جستجوی سرزمین های به دنیا نیامده.
در بندر آبی چشمانت
برف در تابستان می آید.
کشتی هایی با بار فیروزه
که دریا را در خود غرقه می سازند
بی آن که خود غرق شوند.
در بندر آبی چشمانت
بر صخره های پراکنده می دوم چون کودکی
عطر دریا را به درون می کشم
وخشته باز می گردم چون پرنده ای.
در بندر آبی چشمانت
سنگ ها آواز شبانه می خوانند.
در کتاب بسته ی چشمانت
چه کسی هزار شعر پنهان کرده است؟
ای کاش، ای کاش دریانوردی بودم
ای کاش قایقی داشتم
تا هر شامگاه در بندر آبی چشمانت
بادبان برافرازم
————-
چه می شد اگر خدا، آن که خورشید را
چون سیب درخشانی در میانه ی آسمان جا داد،
آن که رودخانه ها را به رقص در آورد، و کوه ها را بر افراشت،
چه می شد اگر او، حتی به شوخی
مرا و تو را عوض می کرد
مرا کمتر شیفته
تو را زیبا کمتر.
————-
نزار قبانی
———–